شعر
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دلآزارترین شد ، چه دلآزارترین...
فریدون مشیری
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دلآزارترین شد ، چه دلآزارترین...
فریدون مشیری
در گذرگاه زمان،خيمه شب بازي دهر
با همه تلخي وشيريني خود ميگذرد
عشق ها ميميرند
رنگ ها رنگ دگر ميگيرند
وفقط خاطره ها
كه چه شيرين وچه تلخ
دست ناخورده ،به جا ميمانند...
"مهدي اخوان ثالث"
آشنا
از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم
سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست
صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم
تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است
در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم
چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود
بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم
زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم
فاضل نظری

| هر کو نکاشت مهر وزخوبی گلی نچید | در رهگذر باد نگهبان لاله بود |
من نیز دل به باد دهم هرچه با د باد
کارم بدان رسید که همراز خود کنم
هر شام برق لامع هر بامداد باد
در چین طره تو دل بی حافظ من
هرگز نگفت مسکن مالوف یاد باد
امروز قدر پند عزیزان شناختم
بارب روان ناصح ما از تو شاد باد
خون شد دلم به یاد تو هرگه در چمن
بند قبای غنچه گل می گشاد باد
از دست رفته بود وجود ضعیف من
صبحم به بوی وصل تو جان باز داد
حافظ نهاد نیک تو کامت برآورد
جانها فدای نام نیکو نهاد باد
باز آی که تا به خود نیازم بینی
بیداری شب های درازم بینی
نی ،نی غلطم که خود فراق تو مرا
کی زنده رها کند که بازم بینی
هر روز دلم در غم تو زارتر است
وز من دل بیرحم تو بیزارتر است
بگذاشتی ام غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است
بر من در وصل بسته می دارد دوست
دل را به عنا شکسته می دارد دوست
زین پس من و دلشستگی بر در او
چون دوست دل شکسته می دارد دوست